به گزارش شهرآرانیوز؛ «انعکاس این فریاد در دیوارهای آبکند بلند میشد و تا جایی که ما بودیم میرسید. بعد از میان میرفت. مدتی کوتاه بادی که از پایین میوزید، همهمه صداهایی را به گوش ما میرساند که در هم میپیچیدند و با سر وصدایی مثل سروصدای آبی که بر سنگلاخها میغلتد و طغیان میکند، خود را بالا میکشاندند. بعد، از همان جا فریاد دیگری از خم آبکند پیچید و بالا آمد، بر دیوارها منعکس شد و با صدایی بلند و رسا به گوش ما رسید «زنده باد خودم ژنرال پترونیلو فلورس!» (داستان دشت سوزان، از مجموعه داستان دشت سوزان، نوشته خوان رولفو، ترجمه فرشته مولوی)»
به این اول شخص کذایی دقت کنید. خوان رولفو با ظرافت بی نظیر قلم خودش، چطور تصویرسازی میکند. راوی را در حالت جمع قرار میدهد و کاملا او را منفعل نگه میدارد تا تمام توجه مخاطب بر فضاسازی دقیقش متمرکز شود. منطقهای پر از بلندی و آبکند که صداها در آن میپیچند.
از صدا برای فضاسازی استفاده میکند و مخاطب اصلا متوجه نمیشود که این اول شخص درحال معرفی فضا است و مجموعهای از اطلاعات را برای او ردیف کرده است. در این وضعیت مخاطب مهلت پیدا نمیکند سر بچرخاند تا ببیند یک غریبه او را خطاب قرار داده یا نه. اطلاعات و رویدادها برق آسا به ذهن او هجوم میآورند و همه چیز چنان درست چیده شده است که او اصلا احساسی از تصنع و فریب خوردن پیدا نکند.
یکی از مردان ما فریاد زد «زنده باد پذرو ثامورا!»
از آن طرف آنها کم و بیش به نجوا گفتند «رئیس، نجاتم بده! نجاتم بده! فرزند مقدس آتوچا کمکم کن!»
پرندهها میپریدند. باسترکها فوج فوج از بالای سر ما میگذشتند و به طرف تپهها میرفتند. دور سوم تیراندازی از پشت ما شروع شد. این دور، دور آنها بود و ما را وادار کرد به طرف دیگر حصار، آن طرف مردانی که کشته بودیم، بپریم. (همان)
در اینجا ببینید وضعیت گروههای یاغی و شورشی چطور به نمایش گذاشته میشود. وقتی یکی از مردان جبهه راوی فریاد زنده بادی سر میدهد، توقع داریم طرف مقابل هم چیزی از همین جنس بگویند و برای هم رجز بخوانند، اما چیزی که در جواب میآید، نه یک عربده از سر قدرت، بلکه نجوایی از التماس و کمک خواهی است.
راوی متوجه حضور مخاطب نیست و خواننده هم احساس نمیکند که اطلاعات واضح را برای او بازگویی میکنند، بلکه با این شکل از تصویرپردازی، انگار هرچیزی که از مردمک چشم راوی میگذرد، توسط مخاطب هم دیده میشود، به همین نسبت صداها را داریم و تمام جزئیات صحنه را...
وقتی رسیدیم، درخم روبه رو، زنی سوار بر دوچرخه میگذشت. هنوز هم میگذرد. با بالاتنهای به خط مایل، پوشیده به بلوز آستین کوتاه سفید. رکاب میزند و میرود و موهایش بر شانهای که رو به دریاست باد میخورد و به جایی نگاه میکند که بعد دیدیم، وقتی که زن دیگر نبود، خیابانی که به محاذات اسکله میرفت و بعد به چپ میپیچید تا به جایی برسد که هنوز هست، اما نشد که ببینیم. زن رفته بود. (نقشبندان، هوشنگ گلشیری)
در اینجا تصاویری که در ذهن راوی از یک خاطره دور باقی مانده، بین یک گذشتهای که اتفاق افتاده و زمان حال در نوسان است. او چیزی را برای کسی توضیح نمیدهد، درحال نشخوار خاطرات خودش است؛ از خانوادهای متلاشی، که ناچارند برای دیدار یکدیگر در یکی از شهرهای ساحلی ترکیه وعده کنند. تصاویر مثل عکسهایی بریده بریده به ذهن او میآیند و متن داستان ابایی از ابهام ندارد. متن و راوی به شکلی اساسی به مخاطب پشت کردهاند و او ناچار است از کنار هم گذاشتن تکههای پازل به یک تصویر معنادار و کامل برسد...
با احترام عمیق و همیشگی به بیژن نجدی عزیز، که نجیب بود.